حسرت

ساخت وبلاگ

دو سال پیش ؛ خیلی گشنم بود در یک روز سرد و بارانی ، با اینکه چند ماهی میشد توی این سرما غذا دلیوری میکردم اما پاهام به سرما عادت نکرده بود (با خودم میگفتم یکم پول اضافه بیارم چندتا جوراب گرم برای خودم میخرم) وارد رستوران شدم تا سفارش رو تحویل بگیرم ، یه آقایی با لبخند کلی منو تحویل گرفت و گفت بزودی غذا رو میاره ، بهم یه بطری آب داد و گفت اگه میخوای داخل بمون تا غذا رو بهت بدم بیرون سرده؛ با خودم میگفتم خوش به حالش چه شغل خوبی داره حداقل زیر سقف کار می‌کنه هر روز سر ساعت میاد سرکارش و مهم نیست مشتری باشه یا نه سر ساعت پولشو میگیره، وقتی داشتم میرفتم بهم گفت خسته نباشی و کلی ذوق کردم

هفته پیش؛ یه آقایی بسته پستی آورد رستوران و بسیار خسته بود، گفت میتونم از دستشویی استفاده کنم گفتم آره ، وقتی برگشت گفتم یه بطری آب میخوای گفت نه اگه میشه یه فنجون قهوه ، و براش درست کردم، کلی خوشحال شد اما من خوشحال تر بودم، انگار اون بطری آبی که دوسال پیش بهم داده شد و محبتی که گرفتم رو پس دادم، عملا بعد دو سال دقیقا جایی قرار داشتم که دو سال پیش آرزوشو داشتم

البته الان واقعا ناراضیم! اما همین داستان و یادآوری گذشته برام قوت قلب هست که از منفی صفر و گشنگی رسیدم به ثبات بیشتر و خدارو شکر میکنم اما این روهم فهمیدم خیلی مهمه امروز چی میخوام

اخیرا دارم کتاب کتابخانه نیمه شب رو میخونم و در بخشی از کتاب شخصیت اصلی داستان که نورا نام داره خودکشی کرده و در دنیایی بین مرگ و زندگی گیر کرده، آدمی پر از حسرت هست و در این دنیای ما بین مرگ و زندگی دونه دونه حسرت هایی که داره رو از بین مقبره مثلاً فکر میکرد دلیل مرگ گربش مراقبت نکردن بودنه، اما در دنیای خیالی می‌ره به همون شبی که گربه مرده تا نزاره گربه از خونه بیرون بره و تصادف کنه، اما گربه همون شب در خونه خود نورا میمیره در واقع عمر اون گربه به سر رسیده بود، چه در خونه چه بیرون خونه و نورا مقصر نبود

درسی که گرفتم اینه شاید همه اون کارهایی که در گذشته انجام ندادم و در حال حاضر فکر میکنم اگر فلان میکردم الان وضعیت بهتری داشتم شاید در حقیقت هیچ تغییری در زمان حالم اتفاق نمی افتاد یا حتی شرایطم بدتر بود

زور گیری...
ما را در سایت زور گیری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bi-esm13 بازدید : 39 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 18:32